اولین باره که اینقدر تلخم. من مثل چای سرد کهنه تلخ و احتمالا سمی ام.
اولین باره که اینقدر تلخم. من مثل چای سرد کهنه تلخ و احتمالا سمی ام.
گاهی ناچاریم انتخاب های بد داشته باشیم. نمی خوام این انتخابای بد مثل قیر بچسبن به گوشه ی کفشم و پاک نشن. من اینجوری خودمو سرزنش میکنم
"ببین کار احمقانه ت چسبیده به کفشت و ازین به بعد هرجا پا بذاری کثیف میشه"
+خیلی خوبه آدم انقدر درگیر زندگیش باشه که مجازی رو فراموش کنه. من دلم یه زندگی واقعی با اتفاقای خوب میخواد.
در رشته ی موردعلاقه ام قبول شدم. خوشحالم. حالا می توانم برای بی عدالتی و ظلم زندگی کاری بکنم. دیگر فقط غصه نمیخورم. عمل هم می کنم. طی تحقیقاتی که برای شناخت رشته ام انجام دادم، حرف اول بسیاری از مردم عامه این بود که اگر دل دیدن آدم های فلان جور را داری خوب است. اگر تحمل دیدن سختی های اینجور آدم ها را داری مناسبت است. و حالا من می توانم دلم را کمی سبک کنم. دل بی چاره ای که مدام از دست زندگی و ظلمش در حق بعضی آدم ها شاکی است. و لحظه ای فراموشش نمی شود، که زندگی برای بعضی آدم ها چقدر بی رحم تر است. دلِ دیدن رنج آدم ها را ندارم. من حتی دلِ ندیدنش را ندارم. چون دل من همیشه شاکی است. پیوسته آگاه است و می داند آدم هایی در دنیا هستند که نیاز به مهربانی و کمک خیلی زیادی دارند. حالا می روم که بیاموزم معلم ، درمانگر و راهنمای جمعیتی نیازمند باشم. من حرف های خوشگل شاید گاهی بزنم بلکه دوپامین مغزم بالا برود. اما توی قلبم سیاهی زندگی ته نشین شده. زور زندگی از خوش بینی ما خیلی خیلی بیشتر است. حالا دیگر عملگرا خواهم بود. بلکه سیاهی ته نشین شده به هم خورده کمی رقیق تر شود....
کاش موفق شده باشم. زمان خیلی دیر میگذره. چیزی به مشخص شدن نتایج نمونده. بالاخره خواهم فهمید کی هستم؟
راستی کتاب جدید خریدم. کتاب واقعا گرون شده! اوضاع اسفناکیه.به حال کسایی که فرار کردن غبطه میخورم. کتاب جدیدم درمورد علم اعصاب و مسیر پیشرفت روانپزشکیه. سریالای جدیدمو هم شروع کردم چند روزیه. پولدارک و ات لندر. کرختی و بی جونیِ بدنم اذیتم میکنه. افسردگی داره بیشتر و بیشتر کالبدمو تسخیر میکنه. و من بیشتر و بیشتر در تلاشم تا کالبدمو پس بگیرم. الانم کارتون ملکه ی برفی قدیمی دانلود شد و میخوام ببینمش. به یاد روزهایی که دختر پرانرژی و خوشحالی بودم.
دلم براش سوخت و به روش نیاوردم کارش چقدر شرم اور بوده. مثل وقتی که کوچیک بودیم. دلم انقدر سوخت که میخواستم بگیرمش تو بغلم و بگم میدونم توی چشمات چقدر مهربونی داری. بی خیال.... از نظر من که اشکالی نداره و بخشیدمش. خوشحال شد.
+عمر شادی همچنان کوتاهه.
نشستم تو حیاط دارم فکر میکنم با دلم با این همه سایه، غم، این حجم خاکستری... چیکار کنم
سه ماه پیش من برای اولین بار تونستم با ذهنی نسبتا آرام وارد اجتماع بشم. اجتماعی هرچند کوچک و محدود اما برای من پر از تجربه های جدید. به واسطه ی حضورم در ایناجتماع روابط دوستانه با آدم های جدید و بسیار متفاوت داشتم. الان همشون رفته ان. ردپای چهره ها، صداها، حرف ها و خنده هاشون برای من خیلی پررنگه... فکر کنم باید از اینجا برم. دیدن میزهای خالیشون باعث میشه گریه م بگیره.
چنان بد که هرشب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهی پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
...