حالم خوب نیست. سرده. تلخه. دوره. چه اتفاقی داره میفته
کاش بمیرم
کاش بمیرم
کاش بمیرم
کاش بمیرم
حالم خوب نیست. سرده. تلخه. دوره. چه اتفاقی داره میفته
کاش بمیرم
کاش بمیرم
کاش بمیرم
کاش بمیرم
دلم برای بتمن تنگ شده. من تنهام. گربه ی قشنگم رو ازم گرفتن. دیشب تو خابم بود. ترسیده و مضطرب. مثل خودم.
حالم هیچ خوب نبود. به بتمن نیاز داشتم. ولی نبود. بهم صبح بخیر هم نگفت. کاش به آدم ها نچسبم اینقدر. گفتم صبح بخیر نگفتی. گفت بتمنِ بدی شدم. خوب نیست. فراموش کردن صبح بخیر و شب بخیر مثل تنها رها کردن معشوقه ات بین زامبی ها بی رحمانه س. متوجهی؟ تو یه سوپرهیرو ای. تو نباید فراموش میکردی. نباید منو بین زامبی ها رها میکردی.
من اتفاقات و خاطرات رو فراموش میکنم. کاش چیزای مربوط به تورو مینوشتم. چیزی که هیچوقت یادم نمیره اینه که خونه ها شبیه ستاره بودن. ما به شهر ستاره ها نگاه میکردیم. آرزو میکنم دیگه ازت خجالت نکشم و باهات راحت باشم.
علاقه ی من به حیوانات چیز عجیبی است که شرح دادن عمق و اندازه اش برایم غیرممکن است. تقریبا سه هفته است پریناز را ازم گرفتند. دیشب خوابش را دیدم. مثل پریشب. و شب های قبل تر و احتمالا شب های آینده. پریناز گربه ی قشنگ من بود. قرار بود یک عالمه از سالهای عمرم را کنارش بگذرانم.
آنا هفته ی پیش به تهران مهاجرت کرد. قرار بود دانشگاه را برای هم قابل تحمل بکنیم. آنا همکلاسی و دوست صمیمی من بود. ما به هم شبیه بودیم. هرروز که از دانشگاه برمیگردم انقدر جای خالی اش اذیتم میکند که شبم را با گریه صبح میکنم.
ناگهان خیلی تنها شدم. پری ناز را خودم بزرگ کرده بودم. آرام و خجالتی.. مثل خودم. آنها نمیدانند اما من هنوز گریه میکنم. از دانشگاه متنفرم. از کلاسی که دوست صمیمی ام در آن نیست تا اضطرابم را آرام کند بیزارم.
حالا که رفته است میفهمم که دانشگاه چقدر خاکستری و زشت است. چقدر مضطربم.. چقدر..
حالا دیگر پناهی جز عروسکهام ندارم.... شب ها خرگوش سفیدم را تو بغل میگیرم و جوری دستهام را تا صبح دورش حلقه میکنم انگار که واقعی است و دوستم دارد. انگار که دیگر تنها نیستم.
خودشیفته بود. به شدت حاد و بیمار. اما تصمیم گرفته بودم دوستش داشته باشم. وقتی مست بود بهش قول دادم همیشه دوستش داشته باشم. هربار خلاف میلش رفتار میکردم با حرفهاش آزارم میداد. عشق اولش را میکشید وسط رابطه و میگفت او بهترین بود و تو هیچوقت مثلش نمیشوی. گفته بود دوستم دارد. اما نداشت. همدل نبود. در آدم ها دنبال او میگشت. در من هم. از یک جایی به بعد به کل قطع امید کردم. دیگر منتظر عشق نبودم. تا توانست روانم را دستکاری کرد. تمام کارهایی که مادر بی رحمش با خود او کرده بود، با من انجام میداد. کاش فرشته ها مواظبش باشند. کاش آدم خودشیفته را از دست خودش نجات دهند... کاش...
عکس دستبند ماه و ستاره ام رو بعدا میذارم که شما هم ببینید چقدر قشنگ و جادوییه
♡.♡