سرگردان در سرزمین پری ها

امشب تماما روی مود ترانه های ملک محمد مسعودی ام. امشب و یحتمل یه عالمه از شب های آینده. خبر بدی شنیدم. دوتا چشمام پر از اشک شد. خنده رو صورتم زار می زد. ولی خندیدم. چشمام پر از اشک شد. اگه گریه میکردم دریا درست میشد. منم شناور روی دریا به سرزمین عجایبم می رفتم. 

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۱۰
گل‌ِناز

در حیاط بازی میکردم که پروانه ای سفید را دیدم. از حیاط بیرون رفت و من هم دنبالش رفتم. آنقدر از خانه دور شدم که پیدا کردن راه خانه و برگشت غیرممکن بود. بعد از آن راهپیمایی طولانی به خانه ی پروانه رسیدیم. گوشه ی خیابان پر بود از علف ها و گل های خیلی بلندی که تمام پروانه های دنیا آن جا زندگی میکردند. خوشحال از کشفم و فارغ از خطراتی که یک‌دختربچه ی چهارساله ی تنها را تهدید میکند به قصر کوچک سبز خیره شدم. اگر توی فیلم یا قصه زندگی میکردم، بین آن علف ها در چوبی سرزمین پریان را میدیدم که باز مانده. پروانه ها از آنجا بیرون آمده بودند. جن گنده ای که پشت در چوبی کمین کرده بود به محض ورودم مرا با دو انگشت میگرفت و توی کیسه ی هزارساله ای که با موی پری‌های مرده درست کرده بود می انداخت.بعد، درجادویی و سنگین سرزمین پریان بسته، و برای همیشه ناپدید میشد.

+این یه واقعیته. داستان نیست. من فقط یه داستان کوتاه داشتم. از دختر و غول بدبویی که تو آسمون تاریک و بی نهایتِ دختر، دنبال ستاره میگشتن.. دلم برای داستان کوتاهم تنگ شده. تو وبلاگ قبلی به صورت پیش نویس ذخیره بود. حذف شد. قسمتی از داستان که واقعیته، دخترست. ولی بدون آسمون.. بدون ستاره...بدون غول بدبوی نجات دهنده.... 

*MayItBe

۰ نظر ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۲۱
گل‌ِناز

گفت حست نسبت به این سال هایی که پشت سر گذاشتی چیه. فکر نمیکنی بخش مهمی از زندگیتو هدر دادی؟ با لبخند گفتم معلومه که این حسو دارم. و اکتش اینجوری بود که بله بایدم این حسو داشته باشی. ناراحت شده بودم. این حرفش باعث شد بعد از ماه ها بازم توی تاریکی شب گریه کنم. میدونم قصد بدی نداشته. اون فقط متوجه نیست که نادیده گرفتن احساسات آدما میتونه چقدر بهشون آسیب بزنه. بعد از کلی ماه باز هم اشک ریختم... چون من بخش مهمی از زندگیمو هدر دادم.. از دست دادم... همون بخشی که میخواستم براش اسم انتخاب کنم.. که غم نامهربون من بود. 

۰ نظر ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۰
گل‌ِناز

نمیتونم بپذیرم روح وجود نداره.. بعد از مرگ آدما و حیوونایی که برامون عزیزن دلتنگیمونو با چی تسکین بدیم...

۰ نظر ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۴۶
گل‌ِناز

تا همین چندثانیه پیش از نقاشی رئال و هایپررئال متنفر بودم

و الان

عاااااااااشقشم!

باید هایپررئال یادبگیرم..

+برای هرسبک هزااارتا ایده دارم. و مغزم داره منفجر میشه wow

۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۰۷
گل‌ِناز

من میخوام گیس گلابتون بشم.

۰ نظر ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۵۰
گل‌ِناز

روزگار به کام ما نبود. البته روزهایی بوده که بوی خوشبختی به دماغ مایی رسیده باشد که از دوازده ماه سال یازده ماهش را یا سرما خورده ایم یا آلرژیِ کوفتی گرد سحرآمیز گل های آرزو گرفتگی تونل های باریک بویاییمان را به دنبال داشته و قیژقیژ درهای فکسنی حنجره مان را درآورده است. به نوجوانی ام که نگاه میکنم نگرانی ام قد نگرانی پیرزن بیوه ای میشود که گاو چندصدساله اش مریض شده و از قرار معلوم در 200 سالِ آتی عمرش خبری از شیر و ماست و پنیر نیست.. پیرزن بیوه همیشه میگوید آهای خوشحال ها و امیدوار ها.. ما هم بهاری داشتیم پیش از این.

من پیرزن می شوم. اما دیگر نوجوان نمیشوم. دوست ندارم بیوه باشم. همیشه ی همیشه سال های پیری ام را کنار عشق زندگی ام تصور میکنم. از پشت به بدن خمیده ی مهربانش نگاه میکنم. با پوست فراخ و موهای سفید راه می رود و تو دلم قربان همه سال های داشتنش می روم. آفتاب از پنجره ها به داخل می تابد. زندگی سال های پیریمان گرمِ گرم  است.

وقتی پیر بشوم، پری ناز هنوزهم دوستم دارد. هنوز بدن پشمالوش را می بوسم و آنقدر دوستش دارم که هرآن ممکن است تو بغلم خفه اش کنم. پری ناز را فرشته های نگهبانم فرستاده اند. آمده که دوست من باشد. پری ناز باعث می شود فکر کنم هنوز دیر نیست. هنوز برای بزرگ شدن جا دارم و آستین زندگی هنوز از دست های کوچک من بلند تر است. پری ناز با رفتنش من را خواهد کشت و با اینکه جرات نوشتنش را دارم اما جرات فکر کردن بهش را ندارم. روزگار به کام ما نبود. با این وجود، تقریبا اطمینان دارم که فرشته ها هرگز تنهام نمیگذارند. هروقت بخواهم بهم کمک میکنند. قصه ی فرشته واقعی است.

۲ نظر ۱۷ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۹
گل‌ِناز