سرگردان در سرزمین پری ها

فقط داخلی شدن نت رو تو این شرایط کم داشتم🫤 چت جیپیتی کار نمیکنه و موندم چجوری برای امتحانای کوفتیم باید درس بخونم با این وضعیت. از محیط اطرافم هیچ خبر ندارم. دسترسیم ب اخبار کم شده. این سطح جدیدی از فشار روانیه که باعث میشه بخام خودمو با برنو خودمو خلاص کنم. جدی میگم

۴ نظر ۰۲ تیر ۰۴ ، ۱۷:۰۷
گل‌ِناز

همه ی چیزهایی که دوستشون دارم ترکم میکنن.. نمیدونم چرا زندگی از من متنفره. 

جلو در وایساده بودم که در مغازه باز شد و یه دختر بانمک اومد بیرون و همینجور که بهم خیره شده بود با خنده و صدای بلند گفت تو چقد خوشکلیییی. به دوستشم اشاره کرد که مگه نه؟ چقد خوشگله.. خب.. وقتی باهوش نیستم، دوست داشتنی نیستم، همیشه ی همیشه ترد میشم و هیچوقت اولویت ادمها در هیچ زمینه ای نبودم، خوشحالم که حداقل از نظر بعضی ها انقدر زیبا هستم که وقتی از کنارم رد میشن میشنوم که میگن چقدر خوشگلم. 

خسته ام. قهرم. 

۰ نظر ۲۱ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۵۷
گل‌ِناز

از این وبلاگ متنفرم. متنفرم ازت عوضی. چرا حذفت نمیکنم. چرا دارم مینویسم هنوز

۳ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۷
گل‌ِناز

حالم خوب نیست. سرده. تلخه. دوره. چه اتفاقی داره میفته

کاش بمیرم

کاش بمیرم

کاش بمیرم

کاش بمیرم

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۵۲
گل‌ِناز

معمولی...

مثل بقیه

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۵۱
گل‌ِناز

دلم برای بتمن تنگ شده. من تنهام. گربه ی قشنگم رو ازم گرفتن. دیشب تو خابم بود. ترسیده و مضطرب. مثل خودم.

حالم هیچ خوب نبود. به بتمن نیاز داشتم. ولی نبود. بهم صبح بخیر هم نگفت. کاش به آدم ها نچسبم اینقدر. گفتم صبح بخیر نگفتی. گفت بتمنِ بدی شدم. خوب نیست. فراموش کردن صبح بخیر و شب بخیر مثل تنها رها کردن معشوقه ات بین زامبی ها بی رحمانه س. متوجهی؟ تو یه سوپرهیرو ای. تو نباید فراموش میکردی. نباید منو بین زامبی ها رها میکردی.

۰ نظر ۲۲ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۳۶
گل‌ِناز

من اتفاقات و خاطرات رو فراموش میکنم. کاش چیزای مربوط به تورو مینوشتم. چیزی که هیچوقت یادم نمیره اینه که خونه ها شبیه ستاره بودن. ما به شهر ستاره ها نگاه میکردیم. آرزو میکنم دیگه ازت خجالت نکشم و باهات راحت باشم. 

۰ نظر ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۴۵
گل‌ِناز

میخواستم صدای تپش های قلبشو ببوسم. 

۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۲۰
گل‌ِناز

یاد کتاب بلندی های بادگیر افتادم. 

۰ نظر ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۵۴
گل‌ِناز

علاقه ی من به حیوانات چیز عجیبی است که شرح دادن عمق و اندازه اش برایم غیرممکن است. تقریبا سه هفته است پری‌ناز را ازم گرفتند. دیشب خوابش را دیدم. مثل پریشب. و شب های قبل تر و احتمالا شب های آینده. پری‌ناز گربه ی قشنگ من بود. قرار بود یک عالمه از سالهای عمرم را کنارش بگذرانم. 

آنا هفته ی پیش به تهران مهاجرت کرد. قرار بود دانشگاه را برای هم قابل تحمل بکنیم. آنا همکلاسی و دوست صمیمی من بود. ما به هم شبیه بودیم. هرروز که از دانشگاه برمیگردم انقدر جای خالی اش اذیتم میکند که شبم را با گریه صبح میکنم.

ناگهان خیلی تنها شدم. پری ناز را خودم بزرگ کرده بودم. آرام و خجالتی.. مثل خودم. آنها نمیدانند اما من هنوز گریه میکنم. از دانشگاه متنفرم. از کلاسی که دوست صمیمی ام در آن نیست تا اضطرابم را آرام کند بیزارم. 

حالا که رفته است میفهمم که دانشگاه چقدر خاکستری و زشت است. چقدر مضطربم.. چقدر.. 

حالا دیگر پناهی جز عروسکهام ندارم.... شب ها خرگوش سفیدم را تو بغل میگیرم و جوری دستهام را تا صبح دورش حلقه میکنم انگار که واقعی است و دوستم دارد. انگار که دیگر تنها نیستم. 

۲ نظر ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۱۲
گل‌ِناز