هپی گربه کوچولوی تو حیاطه که الان یه ماهی میشه باهاش دوست شدم. اولین بار که دیدمش لاغر و نحیف بود. امشب بعد از کلی ترسو بودن و با احتیاط غذا گرفتن از دستم واسه اولین بار اجازه داد نازش کنم. نازش کردم. بعد هی محبت بیشتر خواست. میوهای بیشتر. لوس شدنای بیشتر. عذاب وجدان گرفتم بغض کردم و حالم بد شد. اون حیوون بی آزار نباید به قربون صدقه ها و نوازشهای من عادت کنه. نباید به من وابسته بشه. برای بی پناهی و معصومیتش گریم گرفت... چون من باید محبتمو ازش دریغ کنم درحالی که میدونم بهش نیاز داره. قلبم به درد میاد ولی باید وحشی و قوی باربیاد وقتی تو خونه نیست.
میدونی من کاری که تو با من کردی رو با این کوچولو نمیکنم.
شاید از من متنفر بودی و من فکر میکردم عاشقمی. آخه تو همه چیزو یادت بود. سایه چشم صورتی اکلیلیم، مارشملوی موردعلاقم، کیتی... لبخند میزدی. من بخاطر مهربونیات بهت اعتماد کردم. و اجازه دادم نازم کنی و بغلم کنی. من فکر کردم همیشه باهمیم. هنوز با رفتنت کنار نیومدم. وقتی ولم کردی من هنوز دوسِت داشتم. وقتی ولم کردی خوب بودی. من خوب بودم. رابطه مون خوب بود. همه چی خوب و معمولی بود. من اهلیِ تو بودم. منُ تنها و گیج رها کردی. من عکسامونو نگاه نمیکنم. اگه عکسامونو ببینم یا پیامامونو بخونم طاقت نمیارم و حالم بد میشه. و بعدش حتما میخوام که بمیرم.